پیرزن زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن پیرزن با خودش فکرکرد چی میشد اگر اون هم می تونست برای خونه میوه بخره که یه روزنه ی امید پیدا کرد چشمش افتاد به میوه های خراب بیرون مغازه با خودش گفت خوبه سالم ترهاشو برداره , تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت:دست نزن برو دنبال کارت.....
پیرزن زود بلند شد چند تا از مشتریها با تمسخر نگاهش کردند خجالت کشید راهش رو کشید و رفت
دلش شکست
داشت از تقدیر گلایه میکرد که
خانمی صدایش زد:مادرجان ,مادرجان !
پیرزن ایستاد برگشت و به زن نگاه کرد زن لبخندی زد و گفت: اینها رو برای شما گرفتم سه تا پلاستیک دستش بود پر از پرتقال و موز و سیب پیرزن گفت :ممنون من مستحق نیستم .
زن گفت اما من مستحق هستم مادر من مستحق داشتن شعور انسان بودن هستم و محتاج کمک به همنوع.
اگه اینارو نگیری دلم رو شکستی و میوه هارو داد و سریع دور شد گرمای مهربونی زن تاهفته هاپیرزن رو گرم کرد.
------------------------------------------------------------------
یاد یه یادداشتی میوفتم که عزیزی میگفت شاید فکر کنیم محتاج اونیه که دستشو جلوت دراز میکنه
نه داداش محتاج ماییم
یادمون رفته کجا هستیم به کجا میریم اصلا فلسفه ی خلقتمون چیه ؟ بیاید یکم فکر کنیم ....
تا حالا کاری کردی که خلق خدا ازت راضی باشه ؟ یا علی مدد
علی ضیایی
در پایان یادی کنم از حسین پناهی عزیز
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه ان دوره گرد خود خدا بود . درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم . آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست .
یادی کنم از استاد